یک روزپاییزی پشت چراغ قرمز توی ماشین همراه پدرو مادرم نشته بودیم. که دیدم یک پسر که تقریبا هم سن و سال من بود پسر توی آن هوای سرد داشت به تک تک شیشیه های ماشین می زد تا راننده ها از آن فال بخرند . اما هیچکس شیشیه ی ماشینش را پایین نکشید و از آن پسر بچه فال ن . وقتی که به ماشین ما رسید پدرم با دیدن ظاهر پسر بچه دلش رحم آمد و یک فال ازآن پسر بچه . وقتی که پدرم پول فال را به پسر بچه داد آنقدر پسر خوشحال شد که فکر نکنم هیچ کس بداند چه قدر اما من ماشین منبع
درباره این سایت