یک روزپاییزی پشت چراغ قرمز توی ماشین همراه پدرو مادرم نشته بودیم. که دیدم یک پسر که تقریبا هم سن و سال من بود پسر  توی آن هوای سرد داشت به تک تک شیشیه های ماشین می زد تا راننده ها از آن فال بخرند . اما هیچکس شیشیه ی ماشینش را پایین نکشید و از آن پسر بچه فال ن . وقتی که به ماشین ما رسید پدرم با دیدن ظاهر پسر بچه دلش رحم آمد و یک فال ازآن پسر بچه . وقتی که پدرم پول فال را به پسر بچه داد آنقدر پسر خوشحال شد که فکر نکنم هیچ کس بداند چه قدر اما من ناراحت شدم و از خودم بدم آمد که من این همه امکانات پدرم برایم قرار داده اما از آن ها بخوبی استفاده نمیکنم ، بعضی ها هم مثل آن پسر بچه آرزوی داشتن یک وسیله ی من را  دارند و حسرت می خرند از همان روز تصمیم گرفتم که وقتی بزرگ شدم که سر پناهی با همه ی امکانات برای آنها درست کنم تا آنها دیگر مجبور به کار کردن نباشند.

پدرم ,ماشین منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

awdwa پورتال و سایت تفریحی خبری ایرانیان بیبما فیل دانلود arazclub هواساز تخفیفان Reza Modiri ARTWORKS کودکانه های کتابخانه عمومی فتح المبین